هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هــــدیـــــه

عفونت چشم

فدات شم دیروز که از خواب بیدار شدی دیدم چشم راستت یکم ورم کرده و قرمز شده اول فکر کردم یه حساسیت جزیی باشه ولی تا ظهر قرمزیش بیشتر شد با مامانی که حرف زدم گفت حتما عفونته و بهتره ببریم دکتر ...به بابا زنگ زدم که اگه میتونه بیاد تا ببریمت دکتر که اونم نتونسته بود شیفتشو حذف کنه و به مامان جون اینا زنگ زدیم تا زحمت بکشن و مارو ببرن دکتر ...هوا خیلی سرد بود اولین بار میشد که تو این سرما بیرون میرفتیم از طرفی هم میترسیدم که مریض بشی ....خلاصه رفتیم دکتر....دکتر گفت که عفونته و دارو داد...از مطب که بیرون اومدیم دیدیم برف همه جارو سفیدپوش کرده ...زودی رفتیم سوار ماشین شدیم همه جا ترافیک سنگینی بود یه مسیر یه ربع بیست دقیقه ای رو تو دو ساعت او...
26 آذر 1391

این روزها...

فدات شم این روزها یکم شیطون شدی و کارای خطرناک میکنی ...سعی میکنی از هرجایی که بتونی بگیری و بلند شی و چون هنوز نمیتونی خودتو کنترل کنی و بعضا تعادلت بهم میخوره باید هرجا که هستم زودی خودمو بهت برسونم در غیر اینصورت اگه صدای زمین خوردنتو بشنوم باید بفهمم که عقب عقب با سر سقوط کردی ...با اینکه خیلی مواظبم و لی تو این چندروز 3-4 بار بدجوری زمین خوردی. ...الهی بمیرم برات... این روزها نمیذاری به لب تاپ دست بزنیم اگه قرار باشه با لب تاپ کار کنیم باید تو جلو لب تاپ باشی و از اونجایی که نمیشه جلو لب تاپ باشی و به دگمه ها دست نزنی...به این دلیل ترجیح میدیم لب تاپ رو خاموش کنیم و بی خیال بشیم و منتظر بشیم که بخوابی تا کار کنیم. تا وارد آش...
25 آذر 1391

مریضی مامانی و دو تا دندون دیگه

هدیه عزیزم یکشنبه مامانی صبح زود زنگ زد که مریضه و داره میره دکتر ...خبرداد که نگرانش نشم ...منم که از جمعه میدونستم مامان مریضه ولی به خاطر تو نمیتونستم برم دیدنش ...میترسیدم تو هم سرما بخوری ...دیگه نگرانتر شدم...به مامانی زنگ زدم که بیان دنبالم باهم بریم خونه مامانی....مامان قبول نمیکرد اونم میترسید که تو خوشکلم سرما بخوری ولی دیگه چاره ای نداشتم باید میرفتم ....بالاخره راضیشون کردم که بیان دنبالم ...همیشه وقتی میومدن دنبالم مامان تا دم در میومد تا تورو بغل کنه بریم ولی اینبار دایی عطا آیفون زد و ما رفتیم پایین ...مامانی جلو نشسته بود برخلاف همیشه که عقب پیش ما مینشست...عزیزم تا سوار ماشین شدیم هی خودتو جلو میکشیدی تا صورت مامانی رو ببینی...
23 آذر 1391

بیداری تا یک و نیم بامداد

دیروز جمعه بود صبح برا صبحونه رفتیم خونه مامان جون....دیدیم مامان جون برا آرتین جون و شما کلاه بافته که دستش درد نکنه اینم عکس هر دوتا تون با کلاه های تازه تون بعد ناهار آرتین اینا رفتن و شما عزیزدلم شروع کردی به اذیت...... بردم خوابوندمت یه ساعت بیشتر نخوابیدی...بیدار شدی و دلت هوای یه اسباب بازی تازه داشت که سبد میوه رو جلوت گذاشتیم تا بازی کنی...میوه هارو هی خالی میکردی و منم پر میکردم تا سرگرم شی یه ساعتی با این میوه ها مشغول شدی تا وقت شام شد بعد از شام از خونه مامان جون بیرون اومدیم و رفتیم بنزین بزنیم بعد 5 دقیقه خوابیدی بنزین ما هم حدود یه ساعت طول کشید یه دوری هم زدیمو برگشتیم تا خواستیم از ماشین پیاده شی...
18 آذر 1391

کشف جاهای جدید

عزیزم کم کم به جاهایی سرک میکشی که شاید ما سالی یه بار برا خونه تکونی و تمیز کردن اونجارو ببینیم....تازگیها تو خونه مامانی پشت میز تلویزیون رو ازبر کردی تا میذاریم زمین فوری میری پشت میز و اونجا هم که پر از سیم هستش یهو تودلت میگی منو این همه خوشبختی.... ولی تا میری اونجا من میترسم چیزیت بشه و فوری سعی میکنم در بیارمت و نذارم بری تو هم گریه میکنی که چرا مانع میشم ....گلم معذرت میخوام که میگریونمت ولی چیکار کنم؟؟؟!!! هدیه درحال گذر از مانع (دی وی دی) به سمت پشت میز صدات کردم که بیای بیرون انگار بهت برخورده ...
18 آذر 1391

نمونه گیری

فدات شم ماه قبل که برا کنترل رفته بودیم دکتر تو آزمایشاتت عفونت اداری دیده شده بود دکتر واسه 10 روز دارو داد و برا امروز برات آزمایش نوشت تا دوباره کنترل کنه ببینه خوب شدی یا نه....بعد از اینکه بیدار شدی خواستم نمونه رو حاضر کنم که نمیذاشتی ساعت 10 و نیم شروع کردیم تا 11 بازی میکردی و کاری نداشتی منم هی آب بهت میدادم که شاید زودتر نمونه رو بگیرم که نه که نه ....بعد ساعت 11 حوصلت سر رفت هرجی دم دستم بود بهت دادم تا اروم شی ولی بی فایده بود. ...عروسک ... خرس .... کتابهات....کتابای بابا.....دندون گیر.....موس رایانه .... لپ تاب و خلاصه تا 12 به زور نگهت داشتم دیگه کاری به ذهنم نمیرسید.....گریه هات اوج گرفت تا اینکه کم موند از نمونه گیری منصرف ...
15 آذر 1391

بالاخره ایستادی!!

عزیزم بعد از سه چهار روز خستگی بالاخره فرار کردیم به خونه مامانی ....دیروز تو خونه مامانی اصلا اذیت نکردی خیلی خوش اخلاق و آروم بودی برات غذا کته معمولی درست کردم با اشتها نوش جان کردی و مثل هدیه ی سابق آروم بازی کردی. ...مامانی اصلا باور نمیکرد که بداخلاق شده باشی....ع صر بود بغل مامانی نشسته بودی که سعی کردی و خودتو بالا کشیدی و از صندلی گرفتی بلند شدی خیلی خوشحال بودم بعد از اینکه ایستاده بودی چند قدم به طرف من  برداشتی و برا 3-4 ثانیه دستاتو از صندلی جدا کردی و تنها بدون کمک ایستادی . .. خیلی از این کار خوشت اومده بود هی پای صندلی مینشتی و بلند میشدی ....الهی قربون قدمهات...چقدرم تلاش میکنی سر پا بایستی.....بعد شام برگشتیم خونه...
15 آذر 1391

چی شده؟؟؟؟

عزیزم از جمعه نمیدونم چی شده فقط گریه میکنی  غذا هم خوب نمیخوری...جمعه به کمک زن عمو تونستیم یکم سوپ بهت بدیم ولی بازم نمیخوری....تو این چند روز خیلی خسته شدم.....فقط تو بغلمی....حتی بعضی وقتا تو بغلم هم گریه میکنی .....جمعه اونقدر خسته شده بودم که شب بعد خوابیدنت گریه ام گرفت ..خوشگلم تو که خیلی ساکت و آروم بودی یهو چی شده؟؟؟؟ دیگه نمیذاری کاری بکنم....بعضی وقتها دیگه کم میارم. صبح زود بیدار شدم تا تو خوشگلم بیدار نشدی کارامو بکنم که بلافاصله بعد من بیدار شدی ....بالاخره گذاشتمت روروئک تا نماز بخونم که گریه کردی درآوردم رفتی زیر روروئک ...گفتم دیگه بازی میکنی اخلاقت بدتر شد گریه کردی که در بیارمت ...خودتو اصلا زحمت نمیدی که حرک...
13 آذر 1391

کارهایی که هدیه میکنه

به کمک ما مبل رو میگیری و سعی میکنی خودتو جلو ببری وقتی از مبل گرفتی و ایستادی میگی ههههههههههههههههههههههببببببببب که نمیدونیم چیه تقریبا یه هفته ای میشه که عاشق عروسک شدی..... عروسکت رو چنان بغل میکنی که انگار بچه اته...به هیشکی هم نمیدی اگه ما عروسکت رو بگیریم عصبانی میشی و گریه میکنی در ضمن اسم عروسکت رها هست. وقتی سوار روروئک میشی تند تند عقب عقب میری عاشق سیم ، کنترل، توپ، شیشه های دوغ نوشابه و تلفن سیار و کتاب و لب تاپه  وقتی گوشی رو به دست میگیری میبری نزدیک گوشت وقتی ما الو میگیم از چیزی که خوشت نمیاد میگی خخخخخخخخخخخخخخ وقتی چای یا بخاری میبینی میگی چیییییییسسسسسسسسسسس وقتی الله اکبر میگیم دستاتو میبری ...
7 آذر 1391